یادم باش
پس
از اَفرینش اَدم
خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!....
زیر چشمی به
خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! ..
دلش انگار گریست
نازنینم اَدم!.( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید، گونه هایش لرزید!!
به خدا گفت :من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت ...نه ..
به اندازه عرش ..نه ..نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من
دوستدارت هستم ...
اَدم کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت ..
راهی ظلمت پر شور زمین ..
زیر لبهای خدا باز شنید ...
نازنینم اَدم ...
نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش...
نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ،
تو فقط یادم باش !!!!
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 23:48 توسط سید علی مرتضوی زاده
|
يادمان باشد اگر خاطرمان تنهاشد